روشنگری اجتماعی

هر کسی توتمی دارد؛«هرکه هنوز فراموش نکرده است»؛هر که هنوز آدم است؛هر که هنوز غربت را احساس می کند.

هرکسی توتمی دارد؛که به آن سوگند می خورد.سوگند!سوگند نیز یکی از همان معانی ماورائی است،از همان آورده های بهشتی،که در این کویر نمی فهمیم،امّا حسّ می کنیم.

 

هرکس توتمی دارد که با آن عشق می ورزد،دوست می دارد،می پرستد،می نالد،دعا می کند،می گرید،اشک می ریزد،انتظار می کشد،صبر می کند،اخلاص می ورزد،ارزش می نهد،درد می کشد،رنج می برد،ایثار می کند،می گدازد،به او ایمان دارد،بر او نماز می برد،غرور پولادین اش را – که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است – مغرورانه بر قامت والای او می شکند؛و اسماعیلِ نان،مقام،جان و حتّی نام خویش را،در محراب خاطر او،به تیغ بی تابی،قربانی می کند.

 

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،«ذکر» آدم بودن اوست.یادگار بهشت آدم،یادآور هبوط و نالانی غربت کویر.

 

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،خویشاوند آن «منِ» بهشتی اوست،بازماندهء آن منی که در «زندگی» به «شهادت» رسیده است،در هیاهوی زاغان پلید و حریص و لجن خوار «روزمرِّگی» خاموش گشته است،و در نمایش مهوّع زمین و آتش بازی فریبندهء زمانه،فراموش شده است.

 

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی،یادآور آن است که روزی او نیز «آدمی» بوده است؛و نشانهء آن که هنوز می تواند بپرستد،می تواند خود برای دیگری باشد،می تواند عشق بورزد،از سود و صلاح و واقعیّت فراتر رفته است،و می تواند معنی ارزش،حقیقت و آرمان را فهم کند،حتّی می تواند تا «ایثار» اوج گیرد.

 

به هر حال هرکسی توتمی دارد و توتم من «قلم» است.

 

هر قبیله ای توتمی را می پرستد که روح جدّ نخستین همهء افراد قبیبله در او حلول کرده است؛در او زندهء جاوید است؛روح قبیله در او جسم گرفته است.کشتن او،خوردن او،بر افراد قبیله اش حرام است.بر قبیله های دیگر حرام نیست؛آن ها بیگانه اند؛آن ها توتمی دیگر دارند؛از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند.فروختن و مبادله و بریدن پشم و دوشیدن شیر و کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد قبیله اش حرام است.توتم،خدای قبیله است؛ربّ النّوع قبیله،ناموس قبیله،تجسّم روح و شرف و قداست و حقیقت و شخصیّت و تجلّی ذات و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است.

 

و قلم،توتم قبیلهء من است.خدای همهء قبایل،خدای همهء آدمیان به آن سوگند می خورد؛به هرچه از آن می تراود،سوگند می خورد،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد،سوگند می خورد.

 

و من؟

 

قلم،خویشاوند آن «منِ» راستین من است؛عطیّهء روح القدس من است؛زبان دفترهای خاکستری و سبز من است؛همزاد آفرینش من،زاد هجرت من،همراه هبوط من و انیس غربت من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است؛روح من است که جسم یافته است؛«آدم بودن من» است که شیء شده است.

 

آن «امانت» است که به من عرضه شده است!

 

ادامه دارد...